دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس رومیدیدم،بابام همچنان داشت بدوبیراه میگفت،توهمین احوال بودیم که مامانم یهوازجاش بلندشدودستموگرفت وبردگوشه حیاط،برگشتم دیدم بابام با عصبانیت داره میره بیرون،وسطای حیاط یه نگاه خشک وپرمعنی به مامان انداخت وزیرلب یه چیزایی گفت ورفت بیرون وپشت سرش در روکوبید. مامان منوتوآغوشش جاداد وبعدازچندثانیه باهم دیگه به سمت راهروخونه حرکت کردیم،شیرآب بازبود وقسمتی ازحیاط رو آب برداشته بود،من روی پله های خونه که سه تابیشترنبودنشستم ومامان باغر زدن حیاط روجارومیکرد،کفش های سفیدم روکه تازه ازخاله هدیه گرفته بودم درآوردم ورفتم داخل خونه،خیلی شلوغ بود،کاغذهای پاره شده،لباس های پخش شده وسط خونه وحتی تکه شیشه های شکسته شده همه جای خونه دیده میشد،آروم آروم طوری که شیشه به پام نره رفتم سمت آشپزخونه ویه لیوان آب خوردم ومثل همیشه نهارچیزی نداشتیم،اون روزباتموم سختی هاش گذشت وخبری ازبابا نشد،نمیدونم چراولی خیلی میترسیدم مامانم هم ازوقتی ازخواب بیدارشده که فکرکنم دیشب اصلا نخوابیده بود،زنگ زده اینور اونور وسراغ باباروگرفته که نتیجه ای نداشت. کنارمامان توخونه نشسته بودم وتکالیفم روانجام میدادم که صدای زنگ خونه اومد،مامانم باعجله رفت در روبازکرد،خاله زیبابود،مامانم فقط انتظاربابا رومیکشیدبخاطرهمون یکم ناراحت شد. بعداز اومدن خاله به خونه بامامان خیلی حرف زدن،خاله میگفت روزجمعست حتمابادوستاش رفته بیرون ومامانم رودلداری میداد اما همه میدونستیم که باباگذاشته رفته. همیشه میگفت یه روزمیرم واز شرهمتون راحت میشم،هفته هاگذشت وازبابا خبری نشد،دوماه گذشت دیگه داشتم باورمیکردم که دیگه بابام رونمیبینم،به هرحال باتموم بدی هاش پدرم بودودوسش داشتم،مامانم اصلاتو خودش نبود عصبی شده بود،باخودش حرف میزد به وسایل هافحش میداد دیگه به منم اهمیت نمیداد،اما این روزها توی اولین سه شنبه تیرماه به پایان رسید،همه میگفتن بابام اومده ولی من نمیدونستم چرامامان گریه میکرد ازچیزی خبرنداشتک حتی بابام هم ندیدم فقط بهم میگفتن که اومده،توخونه داشتم صبحونه میخوردم که مامان باچشمای خیس سمت کمدلباس رفت وازداخل اون یه لباس مشکی درآوردوگرفت جلوی من وگفت:خداروشکرهنوزاندازته،من همچنان متعجب بودم وعلامت سوال های زیادی دورسرم میچرخید اماپاسخگویی نبود. اون روزعموبهرام(شوهر خاله زیبا)باماشین اومد دنبالمون ورفتیم خونه اونا،منوگذاشتن پیش زهرا(دخترخاله)ومامان همراه خاله وعموبهرام رفتند،زهرا دانشجوبود واون روزبرعکس همیشه خیلی باهام مهربون بودوباهام بازی میکرد،ازش پرسیدم:زهرا؟بابای من کجاست؟چراکسی نمیگه کجاست؟سرشوانداخت پایین چشاش پراز اشک شدوگفت:نمیدونم عزیزم،حتمارفته مهمونی چندوقت دیگه میاد،گفتم:پس چرابهم گفتن که بابام اومده؟ چیزی نگفت تااین که زنگ زدندو زهرا رفت در روبازکنه،خاله بود کیسه نسبتابزرگی رودادبه زهرا وتوگوشش یه چیزایی گفت ورفت. زهرارفت آشپزخونه وازتوکیسه دوتاظرف غذادرآورد وریخت توی بشقاب ودرحال اومدن به سمت من گفت:امروزقراره بامهمونمون جلوی تلوزیون غذابخوریم. بعدازخوردن نهار،رفتم که آب بخورم کابینت روبازکردم تا لیوان بردارم امایه دونه برگه دیدم،برداشتم وروش عکس بابام رودیدم"مرحوم کریم علیپور"دیگه چشمام جایی رونمیدید تمام بدنم سست شد صدای جیغ زهرا روشنیدم ودیگه چیزی نفهمیدم،وقتی چشم بازکردم دیدم روتخت زهرادرازکشیدم وهمه بالاسرم وایسادن،خاله یه لیوان شربت بهم داد،وقتی خوردم کمی به خودم اومدم مامان روتواتاق دیدم که داشت بااون چشمای سرخش منو نگاه میکرد،یادم افتادکه چه اتفاقی افتاده مامان ازم پرسید:عزیزم حالت خوبه؟پر ازبغض بودم ولی نمیدونم چرا جرات گریه کردن نداشتم،به سرعت خودمو انداختم توبغل مامان وبالاخره جرات پیداکردم وگریه کردم،بلند...خیلی بلند....وهمه بامن گریه میکردند،مامان،خاله،زهرا وحتی عموبهرام که تاحالا ناراحت ندیده بودمش،چه سوزناک بود صدای هق هق مادر،میسوزاند...قلبم رابه آتش میکشید ،هم میسوزاندهم بادست کشیدن روی موهام آرومم میکرد ولی درد بی پدرشدن امون ساکت شدن نمیداد. اون روزهم مثل روزهای دیگه گذشت،علت فوت بابا واینکه تواین مدت کجابود روهرگزنفهمیدم،امافقط اینومیفهمیدم که یه دختر10ساله بعدازیتیم شدنش همه امیدش یه مادره،یه مادرسرطانی که تنهاکاری که میتونه بعدازفرو رفتن تو اغماءبیماری بکنه یه نگاهه،یه نگاه خیس،یه نگاه پرازدرد وجملاتی که به هیچکس نتونست بگه،یه نگاه پرازتنهایی که ازاول عمرهیچکس نفهمید،حتی من،منی که بعدازگذشت یک سال ازفوت پدرم تنهاکاری که تونستم برای مامانم انجام بدم پخش کردن خرماسرخاکش بود،حالادیگه تنهایی واقعی رودرک میکنم،مادرم رودرک میکنم اما هیچ چاره ای ندارم....هیچ ((((میثم حیدری))))

نظرات شما عزیزان:

arash
ساعت19:16---11 خرداد 1392
سلام وب خیلی قشنگی داری خوشحال میشم به منم سربزنی مطمئنم مطالبم به دردت میخورن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب